کبک ها(پست دهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 34
بازدید ماه : 34
بازدید کل : 334291
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 13 بهمن 1394برچسب:, :: 23:45 :: نويسنده : mahtabi22

پرند را در آغوش گرفته بودم و به دنبال آرزو می رفتم که سر به سینه زنان، به تخت متحرک چسبیده بود و می دوید. پرستارها وارد اطاقی شدند، به او اجازه ی ورود ندادند، آرزو نالید:

-تو رو خدا منم بیام تو، تو رو خدا

پرند با دیدن هق هق مادرش، به گریه افتاد. صدای پرستار بلند شد:

-نمیشه خانوم، بیرون منتظر باشین

با شنیدن صدای جیغ های گوش خراش پرند، رو به من گفت:

-بچه رو ببرین بیرون، اینجا بیمارستانه ها

و وارد اطاق شد و در را بست. آرزو کنار در اطاق، سر خورد و روی زمین نشست. بالای سرش ایستادم. با دمپایی و مانتوی پشت و رو پوشیده، روی زمین نشسته بود و گریه می کرد. با اخمهای در هم، خم شدم و بازویش را گرفتم:

-پاشو، مثه گداها روی زمین نشین

دستش را عقب کشید و با هق هق گفت:

-می میره داداش، نه؟ کیومرث می میره؟

دهان باز کردم تا بگویم "ایشالا که می میره و هم تو رو خلاص می کنه و هم منو که تو این چند سالی که دومادم بود، باندازه ی همه ی این بیست و نه سال عمرم، فقط از دستش کشیدم" اما با دیدن لبهای لرزانش، دلم برایش سوخت. با یک دست محکم به پرند چسبیدم که همچنان جیغ می کشید و با دست دیگرم بازویش را گرفتم و او را از روی زمین بلند کردم:

-بریم بیرون از بیمارستان، پاشو آرزو، اینجا نشستن تو که دردی ازت دوا نمی کنه

همه ی هیکلش می لرزید، دستم را دور کمرش انداختم، خودش را به من تکیه داد. به آرامی به سمت در خروجی بیمارستان، به راه افتادیم.

سر آرزو را به سینه چسبانده بودم و با دستم به آرامی کمرش را می مالیدم تا آرام شود. کیومرث بی شرف، چه به روز دخترم آورده بود. از ته دل امیدوار بودم همین حالا خبر می رسید که به درک واصل شده. یکباره با یادآوری اینکه آرزو با مرگ کیومرث دیوانه می شد، دندانهایم را روی هم فشرذم. پرند با دست کوچکش سر آرزو را نوازش کرد:

-مامانی گریه نکن، مامانی

گونه ی پرند را بوسیدم و سرم را خم کردم:

-آرزو، آروم باش، گریه نکن، اصلا بگو ببینم چش شده بود؟

با هق هق گفت:

-نصفه شب با صدای خرخش از خواب پریدم، تکونش دادم ولی بیدار نشد،

و دوباره به هق هق افتاد. پرند هم با دیدن گریه ی مادرش، دوباره اشکش سرازیر شد. به مرز جنون رسیدم، ای کاش زمان به عقب بر می گشت و هیچ وقت اجازه نمی دادم با کیومرث ازدواج کند، کاش می توانستم سرنوشتش را عوض کنم. صدای ناله اش را شنیدم:

-داداش می دونم ازش متنفری، ولی پسر بدی نیست، دلش بزرگه

گونه ام را به سرش تکیه زدم، این جمله یادآور خاطرات کهنه بود....

گوشی را از گوشم فاصله دادم:

-کره خر، سرم رفت، چرا داد می زنی

حامد با سرخوشی گفت:

-جون داداش عجب تیکه ای به پستم خورد، خیلی بچه ی باحالیه

تک سرفه ای کردم و به سردی گفتم:

-خدا رو شکر که بالاخره تو از یه نفر خوشت اومد، پس قدرشو بدون

مسیر صحبت را تغیر داد:

-ایمان، تو که هنوز با من سر سنگینی

فرمان را چرخاندم و وارد محله مان شدم:

-سرسنگین نیستم، از فضولی خوشم نمیاد

-داداش فضولی نبود، رفیق باید مشکل رفیقشو حل کنه، دوست ندارم جمع چهار نفره مون بهم بخوره

-فعلا که می بینی بهم خورده، الان تو و فریبرز با از ما بهترون می پرین

-اینجوری نگو دیگه بابا، تو خودت ازمون فاصله گرفتی

مقابل در خانه پارک کردم:

-تا وقتی اون بزمجه باهاتونه هر چقدر فاصله بگیرم بهتره

با دلخوری گفت:

-بابا اون بزمجه هم حرف ناحسابی نمی زنه

صدایم بالا رفت:

-اگه فکر میکنی خیلی آدم خوبیه، خوب دختر دم بخت تو فک و فامیلتون که هست، ببند به ریشش

چند لحظه مکث کرد و گفت:

-ایمان خیلی داری تند میری، ببین الان یه مدتیه دیگه خبری از دختر فراری دور و برمون نیس، من کلا با طناز سرم گرمه، دیگه از این چیزا هم فاصله گرفتم

پوزخند زدم:

-پس آفرین به طناز

بی توجه به طعنه ی کلامم گفت:

-ایمان از کجا معلوم اگه از نوجوونی مسئولیت خونواده ات روی دوشت نبود تو هم مثه ما نمی شدی؟ اونوقت اینجوری راحت ما رو پس می زدی؟ بابا میگم آدم شده، چند وقته آب شنگولی هم جا به جا نمی کنه

ریموت پراید را زدم:

-می گم که اگه اینقدر خوبه تو و فریبرز براش آستین بالا بزنین

-بابا تو بازم اخلاقت گه مرغی شد، من برم به کارم برسم،

و لحنش شوخ شد:

-ولی قربونت برم داش، عجب دختری نصیب ما شد، می میرم براش

با همه ی عصبانیتم، با این حرفش به خنده افتادم:

-فقط گردنتو نشکنی حامد

قهقهه زد و تماس را قطع کرد...

وارد خانه شدم. انگار اوضاع کمی در هم و برهم بود. مادر کنار تلفن نشسته بود و آرزو هم در آشپزخانه، میوه ها را داخل ظرفی می چید. با ورود من، مادرم گوشی تلفن را سر جایش گذاشت:

-ایمان اومدی؟ کجایی مادر یه ساعته دارم باهات تماس می گیرم

پشت لبم را خاراندم:

-پشت خطم فعال نیس مامان، چی شده؟

صدای آرزو را شنیدم:

-سلام داداش

برایش سر تکان دادم. صدای مادر بلند شد:

-مادر، من نمی دونم والله چی بگم، یه ساعت پیش یه خانومی زنگ زد، گفت من خانوم کهن هستم

با شنیدن این حرف، چشمانم درشت شد:

-خوب؟

از کنار تلفن بلند شد:

-گفت مادر ایرجه،

با شنیدن اسم ایرج، گر گرفتم. این پسر چرا دست از سر زندگی مان بر نمی داشت.

-خودم نمی دونم چی شد، گفت دارن واسه امر خیر میان اینجا

با شنیدن این حرف منفجر شدم:

-گه خورد گفت

با دیدن نگاه دلخور مادرم، نفس عمیق کشیدم:

-ببخشید مامان

مادرم نگاهی به آرزو انداخت که سرش را پایین انداخته بود و با دستپاچگی به میوه ها دستمال می کشید:

-پسر مگه سر آوردی؟ دارم باهات حرف می زنم

تند و سریع گفتم:

-ببخشید دیگه مامان، خوب شما چی گفتین؟ گفتین نه دیگه؟

-مادر اصلا وقت نشد اینو بگم، می گم که خودمم نفهمیدم چی شد، گفت همین الان دارن میان خونه ی ما

انگار یک پارچ آب سرد روی سرم ریخته شد. داشتند می آمدند اینجا؟ خانه ی ما؟ خواسگاری خواهرم؟ آن گاو میش عوضی می خواست بیاید روی کاناپه ی ما بنشیند و با وقاحت بگوید خواهرم را می خواهد و بعد به ریش من بخندد؟

به زحمت تلاش کردم صدایم بالا نرود:

-مادر من، چی میگی نفهمیدم چی شد؟ مگه میشه؟ مگه شما بچه این؟ یه کلمه می گفتین نه، می گفتین دختر نمی دم، اصلا دختر ندارم، زنه یه ساعت پیش زنگ زده که دارم میام اونجا خواسگاری، شما هم گفتی بفرما؟ مگه اینجا نون و خرما پخش می کنن؟

مادرم اخم کرد و به بازویم چسبید:

-زبون به دهن بگیر ببینم، من بچه نیستم آدم بزرگم، نفهم هم نیستم، بهش گفتم بذارین یه وقت دیگه، گفت نمیشه می خوایم یه ساعت دیگه بیایم، گفتم برادرش هنوز نیومده خونه در جریان نیس، گفت ما که غریبه نیستیم، هر بهونه ای آوردمف یه چیزی از آستینش دراورد و به من گفت، آخرشم گفت اصلا شاید فردا افتادم و مردم پس بذارین واسه امر خیر فاصله نیوفته، منم دیگه نمی دونستم چی بگم

و دستی به صورتش کشید:

-از همون وقت تا الان دارم یه سره بهت دارم زنگ می زنم، یا مشغولی یا در دسترس نیستی، منم به آرزو گفتم میوه آماده کنه چایی بذاره تا اینا برسن

دوباره آتش گرفتم:

-بیخود می رسن، حق ندارن بیان

مادرم با تعجب گفت:

-وا، چی میگی ایمان، از در نیومدی تو داری شلوغ می کنی، اینا پدر و مادر رفیق تو ان

صدایم بالا رفت:

-اون بی شرف رفیق من نیس

و انگار تازه متوجه حرفی که به زبان آورده بودم شدم که چشم از مادرم گرفتم و به قالی زل زدم.

-پسر من، تو حالت خوب نیس؟

صدای پدرم بلند شد:

-نرگس، صدای کیه؟ ایمان نیومده؟

مادرم بی توجه به پدر، رو به من گفت:

-برو لباستو عوض کن، فوقش میان دو ساعت می شینن و می رن

چشمانم را درشت کردم:

-مامان گفتم نه، پاشونو نباید بذارن تو خونه ی ما، اصلا مگه نمی گن امر خیر؟ ما دختر نداریم، دختر ما شوهر داره، مگه میان خواسگاری زنِ شوهر دار؟

مادرم چند لحظه مات و مبهوت به من زل زد و یکباره گفت:

-تو عقلتو خوردی ایمان؟ این پسره دوستته، ایرجه، تو چی میگی واسه خودت؟ خواهرت شوهر داره ینی چی؟

صدای پدرم بلند شد:

-نرگس، ایمان با کی دعوا می کنه؟

جواب مادر را ندادم. گوشی را از جیبم بیرون کشیدم و شماره ی ایرج را گرفتم، صدای زنی در گوشی پیچید:

"مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد"

با حرص چرخیدم و به سمت اطاقم رفتم، لحظه ی آخر رو به آرزو گفتم:

-نمی خواد میوه بچینی، مهمون نداریم

و شماره ی حامد را گرفتم، صدای مادر را شنیدم:

-این پسره خل شده، دیوونه شده

صدای حامد درون گوشی پیچید:

-به، داش ایمان، به همین زودی دلت واسم تنگ شد؟ طاقت دوری منو....

به میان حرفش پریدم:

-حامد این پسره ایرج، خبرشو نداری، نمی دونی کدوم گوریه؟

بهت زده گفت:

-آخه یه سلامی علیکی...

فریاد زدم:

-بهم بگو ایرج لشش کجاست؟ می دونی یا نه؟

-داداش چه خبره؟ نه نمی دونم

صدای زنگ در بلند شد، گوشی را قطع کردم و مثل فشنگ از اطاقم بیرون پریدم، خواستم بگویم کسی دکمه ی ایفون را نزند، اما دیر شده بود. مادرم کنار آیفون ایتساده بود و روسری اش را روی سرش می بست. رو به او گفتم:

-شما بمون، من جوابشونو میدم

مادرم دستانش را در هم گره کرد:

-ایمان داری چی کار می کنی مادر؟ آبروریزی نکن تو رو خدا

پوست لبم را به دندان گرفتم. ایرج دیگر از حدش گذشته بود، اصلا خونش مباح بود، باید می زدم له اش می کردم. با حرص در خانه را باز کردم. لحظه ی اول نگاهم در نگاه ایرج قفل شد. کت و شلوار مشکی به تن کرده بود و دسته گل بزرگی در دست داشت. پلک زدم و به پدر و مادرش خیره شدم و لحظه ی آخر نگاهم روی براد ده ساله اش، ثابت ماند. مادرش با دیدن من کمی جا خورد، اما سریع خودش را جمع و جور کرد:

-سلام

سری تکان دادم:

-علیک، فرمایش؟

آنقدر بهت زده شد که دیگر چیزی نگفت. صدای غر غر مادرم را شنیدم:

-ای وای، خدا مرگم بده، اونا مهمون ما هستن

پدرش که مرد درشت اندامی بود، میانه را گرفت:

-شازده، راه نمیدی بیایم تو؟

چشمانم را تنگ کردم:

-این تو چه خبره؟

و مجال ندادم تا چیزی بگوید، رو به ایرج گفتم:

-گاو میش، اومدی در خونه ی ما چه غلطی بکنی؟

صدای مادرش بلند شد:

-اِوا خدا مرگم بده، این چه طرز برخورده؟

مادرم از پشت سر به تنه ام فشار اورد تا مرا پس بزند، دستم را محکم به چهار چوب در، تکیه دادم:

-مامان برو تو

و رو به مادر ایرج گفتم:

-خانوم گفتم فرمایش؟

ایرج رو به من گفت:

-داداش حرمت نگه دار، واسه امر خیر اومدیم

با عصبانیت گفتم:

-تو گه خوردی واسه امر خیر اومدی

مادر با تقلا بالاخره مرا پس زد و بین چهار چوب در ایستاد:

-خدا منو بکشه، این پسر من حالش خوب نیس، بفرمایید تو، بفرمایین

صدایم بالا رفت:

-کسی نمیاد توی خونه، مگه توی این خونه چه خبره که همه میخوان بیان تو؟

مادرم به گونه اش سیلی زد:

-پسر لال بشی الهی که داری منو سکه ی یه پول می کنی

پدر ایرج با ناراحتی گفت:

-جوون من دو برابر تو سن دارم، این چه طرز برخورده؟

و رو به ایرج گفت:

-ما رو آوردی اینجا یه الف بچه بهمون توهین کنه؟

ایرج کلافه شد و رو به من گفت:

-تو چرا کولی بازی در میاری؟ اومدم خواسگاری، مرد و مردونه، همونجوری که قبلا گفته بودم

با عصبانیت به سمتش پریدم:

-بیجا کردی اومدی

صدای جیغ مادر من و مادر ایرج بلند شد، پدرش خودش را بین ما انداخت:

-پسر تو چته؟ چرا همین اول کار داری به ما می پری؟ چی کار کردیم؟ خواسگاری رفتن جرمه؟

با نفرت گفتم:

-خواسگاریِ کی؟ زن شوهر دار؟ اصلا خواهر من شوهر داره، مجرد نیس

پدرش با ناباوری به ایرج زل زد:

-این چی میگه ایرج؟

صدای ایرج بالا رفت:

-دروغ میگه،

و رو به من گفت:

-چرا داری آبرو ریزی می کنی؟

خواستم به سمتش بروم که صدای آرزو از پشت سرم بلند شد:

-داداش تو رو خدا دعوا نکن

به عقب چرخیدم:

-برو تو اینجا نمون

با وحشت گفت:

-آخه دعوا می کنی

قبل از اینکه چیزی بگویم، صدای پدر ایرج را شنیدم:

-اصلا مگه این دختر پدر نداره که شما براش بزرگتری می کنی؟

-من خودم پدرشم، با من حرف بزنین

با نگاه خیره ی ایرج که روی آرزو ثابت مانده بود دیوانه شدم:

-گاو میش، کجا رو نگاه می کنی

و دوباره به عقب چرخیدم و خواستم در خانه را محکم ببندم که ایرج مچ دستم را گرفت، به گمانش که می خواستم به سمت آرزو حمله کنم:

-کاریش نداشته باش

به چشمان عصبی اش زل زدم. دوباره به آرزو نگاه کردم که با صورت گل انداخته به ایرج نگاه می کرد. دستم را از دست ایرج بیرون کشیدم و فریاد زدم:

-مهمونی تموم شد، خوش اومدین

صدای ناله ی مادرم را شنیدم:

-وای چه آبرو ریزی شد، ای وای، خدا منو بکشه

مادر با غضب ایرج چرخید و از پله ها پایین رفت. برادر کوچکش هم به دنبالش دوید. پدر ایرج با تاسف سری تکان داد:

-پسره وحشیه

 و رو به ایرج گفت:

-بریم

و او هم از پله ها پایین رفت. ایرج خیره خیره به من زل زد. یک قدم به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم. صدای مادرم را شنیدم:

-ایرج بسه، دیگه هر چی بلوا به پا کردی بسه

ایرج چشمانش را تنگ کرد:

-نکن اینجوری ایمان

با تحقیر گفتم:

-مثلا اینجوری بکنم تو چه غلطی می کنی؟

نفس عمیق کشید:

-آدما تا یه اندازه ای صبر و تحمل دارن

پوزخند زدم:

-گاومیشو چه به این حرفها؟

و لحنم جدی شد:

-کینه شتری من یادت رفته، نه؟ بهت نگفتم کاری نکن تا آخر عمر ازت کینه بگیرم؟

و با انگشت اشاره، تخت سینه اش کوبیدم:

-تا آخر عمر ازت کینه گرفتم ایرج

دستم را پس زد و به پشت سرم خیره شد، صدایم بالا رفت:

-آرزو برو تو

صدای مادرم را شنیدم که با گریه گفت:

-دخترم بریم توی خونه، این دیوونه شده، مهمونو بیرون کرد

با شنیدن صدای در، به چشمان ایرج زل زدم:

-خوب؟ 

و به راه پله اشاره زدم:

-راه خروج اینوریه

لبهایش را بهم فشرد و بعد از چند ثانیه گفت:

-اون دفه تو تهدید کردی بذار این دفه هم من تهدید کنم، کاری نکن من تا آخر عمر ازت کینه بگیرم ایمان

سرم را به شدت پایین آوردم:

-زر نزن بچه قرتی، برو گمشو تا لباس پلو خوریتو به گه نکشیدم

ایرج چند ثانیه به چشمان زل زدم. آماده بودم تا با اولین حرکت زیر شکمش بکویم. بر خلاف انتظارم چرخید و از پله ها پایین رفت....

وارد خانه شدم، مادر وسط سالن نشسته بود و زانوانش را می مالید:

-وای خدایا، مهمون خونه مونو بیرون کرد، آبرومون رفت، خدایا تو شاهد باش من نمی خواستم اینجوری بشه

و با دیدنم صدایش بالا رفت:

-تو پسر منی نمی تونم نفرینت کنم، آخه واسه چی این کارو کردی؟ آخه بچه، مگه آدم با مهمونش این کارو می کنه؟ بنده های خدا با چه افتضاحی از اینجا رفتن، آخه تو مگه آزار داشتی؟ سال تا سال که کسی در این خونه رو نمی زنه

با عصبانیت گفتم:

-مامان، مگه دختر اضافی تو خونه داریم که می خوای ردش کنی بره؟ این همش هفده سالشه

و با دست به آرزو اشاره زدم که شانه هایش را می مالید. مادر با هق هق گفت:

-میومدن تو یه چایی می خوردن، خودم دو روز بعد بهشون زنگ می زدم می گفتم نه، آخه پسره ی ناخلف، مگه این پسر بدبخت چند ماه پیش نیومد این همه وسایلو جا به جا نکرد؟ آخه نمک نشناس، حرمت همونم نگه نداشتی

حوصله ی جر و بحث با مادرم را نداشتم، به سمت اطاقم رفتم، لحظه ی آخر صدای آرزو را شنیدم:

-داداش، نمی دونم چرا باهاش لج کردی، ولی پسر بدی نیست، دلش بزرگه

با غضب چرخیدم. آرزو جا خورد و سرش را پایین انداخت. فریاد زدم:

-دفه ی آخری بود که ازش دفاع کردی، تو کاری که بهت مربوط نیس دخالت نکن

و وارد اطاق شدم و در را بهم هم کوبیدم.

.................

پرند در آغوشم خوابیده بود. هنوز رد اشک روی صورتش به چشم می خورد. دستی به صورتش کشیدم و نگاهم روی آرزو ثابت ماند که روی صندلی کنار تخت کیومرث نشسته بود و دست کیومرث را در دست داشت. پرستار گفته بود به دلیل مصرف بالای مواد، اینطور شده و اگر او را دیر به بیمارستان می رساندیم، سپیده ی صبح را نمی دید و من هر بار در دل به خودم لعنت می فرستادم که چرا کمی معطل نکردم تا کیومرث بمیرد و همه مان نفس راحت بکشیم. آرزو به آرامی گفت:

-داداش، بیا بشین، خسته شدی

به چهره ی در هم شکسته اش نگاه کردم، چه کسی باور می کرد فقط بیست و چهار سال سن داشته باشد، مثل زن های سی ساله شده بود. اخم کردم:

-من میرم خونه، بابا هم تنهاست، این بچه هم خوابیده، اینو میذارم خونه یه سری هم به بابا می زنم و دوباره بر می گردم

آرزو با صدای خفه ای گفت:

-الهی درد و بلات تو سر من بخوره داداش، اگه نداشتمت چی کار می کردم؟

نگاهم روی صورت تکیده ی کیومرث ثابت ماند. زیر ماسک اکسیژن به آرامی نفس می کشید. نفسم را بیرون فرستادم و با نگاهی به چهره اش، غرق گذشته شدم....

یکی دو هفته از آن خواسگاری کذایی گذشته بود، ایرج را در دانشگاه ندیده بودم. حامد و فریبرز هم با من سر سنگین بودند. حوصله ی آنها را که اصلا نداشتم. سرم به گلرخ گرم بود و حس می کردم کشش عجیبی به این دختر دارم. مهربان بود و خوش خنده، تنها ایرادش این بود که به پول انگار خیلی اهمیت می داد. هر چیز نو و جدیدی که می خریدم، قیمتش را از من می پرسید. دیگر کار به جایی رسیده بود که خودم هر چی می خریدم قیمتش را زودتر از آنکه بپرسد، به او می گفتم. کم کم این اخلاقش برایم عادی شده بود. مشخص بود از پول بدش نمی آید. خودم هم دوست داشتم پولدار شوم، که روزی برسد و من سوار پراید نشوم. دلم ماشین شاسی بلند می خواست. دلم می خواست وقتی می خواهم به گلرخ ده هزار تومان بدهم، نگران لنگ بودن خودم نباشم.  به همین خاطر، اینکه برایش مهم بود قیمت کیفی که برایش می خرم و قیمت بلوزی که پوشیده ام چقدر است، چندان عجیب و غریب نبود. با همین نیت پولدار شدن، دید و بازدیدهایم را با کیومرث، بیشتر کردم. مدام به او سر می زدم و هوایش را داشتم، مخصوصا که می دانستم خانواده اش در شهر دیگری زندگی می کنند و خودش اینجا تک و تنهاست. یکی دو بار دیگر هم به خانه مان آمد. من از این نزدیک شدنها سود می بردم، مرا با یکی دو تن از مهندسین خوشنامی که همکارش بودند، آشنا کرده بود. کم کم می خواست مرا بین مهندسین شهر، شناخته شده کند. دیگر همه چیز مهیا بود تا با خیال راحت به سربازی بروم. به آینده خوشبین بودم و می دانستم بعدها زندگی روی خوشش را به من، نشان می دهد.

کنار کیومرث ایستاده بودم و او برایم در مورد نحوه ی برخورد با مجریان پروژه های ساختمانی، صحبت می کرد. صحبتهایش تمام شده بود و کمی این پا و آن پا می کرد تا به من چیزی بگوید. صدای مهندس کرمی به گوش رسید:

-خان بیگی، گفتی بهش یا هنوز دله یک دله می کنی؟

به عقب چرخیدم و رو به مهندس کرمی گفتم:

-استاد چی شده؟

و دوباره به سمت کیومرث برگشتم:

-چی شده، چیزی می خوای بهم بگی؟

کیومرث خندید:

-خوب آره، می خوام یه چیزی بگم ولی نمی دونم چجوری بگم

باز هم صدای مهندس بلند شد:

-می خوای من بهش بگم؟

و بلند بلند خندید. دیگر گیج شده بودم. با خنده گفتم:

-چی شده؟ خیلی مشکوکین

در سالن باز شد و نگاه کیومرث به پشت سرم ثابت ماند. با صدای سلام و علیک سر چرخاندم و با دیدن ایرج و حامد، جا خوردم. هر دو نفر مرا دیدند. ایرج سر جایش ایستاد، اما حامد به سمتم آمد و دستش را دراز کرد و نه چندان صمیمی گفت:

-سلام داش

سر سری با او دست دادم:

-سلام

کیومرث تند و سریع گفت:

-حرفهام بمونه برای بعد، اصلا شاید مهندس کرمی بهت گفت

با کنجکاوی گفتم:

-چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟

و نگاهم روی مهندس ثابت ماند که همانطور که با ایرج دست می داد، رو به او گفت:

-خوبی پسر؟ کم پیدایی

حضور ایرج اذیتم می کرد. تصمیم گرفتم از شرکت بروم، با کیومرث خداحافظی کردم و به سمت در سالن می رفتم که صدای مهندس کرمی را شنیدم:

-ایمان، صبر کن

و از ایرج فاصله گرفت. ایرج پوشه ی نارنجی رنگ را از روی میز برداشت و خودش را با آن سرگرم کرد. مهندس کرمی تند و سریع گفت:

-پسر بهت گفته بودم برد با توئه، فقط کافیه با خان بیگی بر بخوری، همه جوره هواتو داره

لبخند زدم:

-چی شده مگه استاد؟ منم باهاش صمیمی شدم

دستی به شانه ام زد:

-الان وقتش نیست بگم، اما همینو بدون که بحث خواسگاری و ازدواجه

صدای افتادن پوشه، باعث شد سر بچرخانم و نگاهم روی صورت بهت زده ی ایرج، ثابت بماند. خودم هم دست کمی از او نداشتم. یعنی کیومرث در این دید و بازدید ها عاشق خواهرم شده بود؟ سریع به خودم آمدم و چشم از ایرج گرفتم و رو به مهندس ملکی گفتم:

-ینی کیومرث با... با...

سری تکان داد:

-اره، به من گفته، خوب شد دم به تله داد، بهتر بابا، سنش داشت می رفت بالا، باید زن بگیره دیگه، حالا برو تا بعد در موردش حرف بزنیم

از شرکت که بیرون آمدم هنوز گیج و منگ بودم. آرزو سن و سال چندانی نداشت، به تازگی در دانشگاه علمی کاربردی قبول شده بود. اما از طرفی هم حق با مهندس کرمی بود، اگر کیومرث دامادم می شد، همه جوره هوای مرا داشت. مخصوصا طی آن هجده ماه سربازی که به کل از درس و شرکت و پروژه های ساختمانی، دور می شدم. پلکهایم را روی هم فشردم، نه من که نمی خواستم به زور آرزو را به کیومرث بدهم. اگر خودش می خواست زنش شود من هم از خدا خواسته قبول می کردم. کیومرث کاری بود، مهربان بود و با معرفت، مهندس کرمی هم ضامنش بود. من هم فقط خوشبختی خواهرم را می خواستم. واقعا چه کسی از کیومرث بهتر؟

نفس عمیق کشیدم و به زمان حال برگشتم. هنوز نگاهم روی کیومرث بود، کیومرثی که روزی اطمینان داشتم خواهرم را خوشبخت می کند. می خواستم با خیال راحت بروم پی زندگی ام، کم کم به فکر ازدواج با گلرخ افتاده بودم. می خواستم خیال مادرم را از بابت خودم و خواهرم، راحت کنم. اما کیومرث گند زد به همه چیز، هم زندگی خودش را خراب کرد و هم برای همه ی عمر مرا با وجدان افسار گسیخته ام، تنها گذاشت....

........................


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: